فدایی امام

محمد می‌خواست به جبهه برود و این را مدام به من می‌گفت.
بهش می‌گفتم: مادر این همه نیرو توی جبهه هست تو دیگه نمی‌خواد بری.
می‌گفت: مامان جان! آقای قاسمی فقط یک پسر دارد آن هم رفته جبهه؛ ما که پنج تا داداش هستیم، من نروم؟!
بهانه می‌آوردم که داداشت علی تو جبهه هست بسه دیگه تو نرو.
اما محمد می‌گفت: هر کسی باید وظیفۀ خودش رو انجام بده.
بالاخره هم از من رضایت گرفت و رفت.